مختلف
این وبلاگ علمی است لطفا نظر دهید.........
 
 
سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : عرفان

زندگی نامه آیت الله سید حسین بروجردی(ره)

اجداد و نسب
آیت الله بروجردی(ره) از سادات طباطبائی بروجردی  و با سی واسطه به دومین پیشوای شیعیان حضرت حسن بن علی علیهما السلام می رسد.جدّ ششم آن مرحوم، فقیه  عالی قدر سید محمد بروجردی است که از بزرگان و دانشمندان قرن یازدهم هجری به شمار می رود.نیاکان و بستگان پدری و مادری آیت الله بروجردی اغلب از دانشمندان و فقهای شیعه و بعضی از آنها مراجع بزرگ عصر خود بوده اند  و در حقیقت ایشان زعامت و مرجعیت را به ارث برده بود.


تولد، دوران تحصیل، ازدواج
آیت الله بروجردی در ماه صفر سال 1292 ه.ق (1250ش) در شهر بروجرد دیده به جهان گشود از همان اوان کودکی مورد مهر و علاقه سرشار پدر دانشمندش قرار گرفت، وقتی هفت ساله شد پدرش او را به مکتب فرستاد تا به تحصیل اشتغال ورزد.
در سن هیجده سالگی- 1310- به اصفهان که در آن روزگار حوزه علمی گرمی داشت رهسپار گردید.پس از ورود به اصفهان مدت چهار سال با جدیت و پشتکار مخصوص به خود، سرگرم تکمیل معلومات خود و کسب فیض از محضر استادان بزرگ فن شد.


در سال 1314 که بیست و دو بهار را پشت سر می گذاشت، به دستور پدر به بروجرد احضار شد، او گمان می کرد پدرش می خواهد او را برای ادامه تحصیل به نجف اشرف که بزرگترین حوزه علمیه شیعه بود بفرستد، ولی پس از ورود و دیدار پدر و بستگان مشاهده می کند که علی رغم انتظار او، مقدمات ازدواج و تأهل او را فراهم کرده اند.
از این پیش آمد اندوهگین می شود و چون پدر علت اندوه و تأثر او را می پرسد می گوید:
« من با خاطر آسوده و جدیت بسیار سرگرم کسب دانش بودم ولی اکنون بیم آن دارم که تأهل میان من و مقصدم حائل گردد و مرا از تعقیب مقصود و نیل به هدف باز دارد! »

 

پدر به وی می گوید:
فرزند! این را بدان که اگر به دستور پدرت رفتار کنی امید است که خداوند به تو توفیق دهد تا به ترقیات مهمی نائل شوی. گفته پدر تأثیر بسزائی در وی می بخشد و او را از هر گونه تردید بیرون آورده و بالاخره پس از ازدواج و اندکی توقف مجدداً به اصفهان برگشته پنج سال دیگر به تحصیل و تدریس علوم و فنون مختلفه اهتمام می ورزد.

 

در سال 1318 قمری مجدداً پدرش از بروجرد او را می خواند، ولی این بار خاطر نشان می سازد که قصد دارم تو را به نجف اشرف بفرستم، دانشمند نابغه جوان هم با اشتیاق زایدالوصفی بار سفر بسته، اصفهان را به قصد بروجرد ترک می گوید.
آیت الله بروجردی در آن موقع بیست و هفت سال داشت، مجتهد مسلم بود و همه، او را به نبوغ و احاطه در فقه و اصول و حکمت می ستودند، به طوری که از عالمین با فضیلت به شمار می آمد.


مراجعت به ایران و مبارزه با نظام شاهنشاهی
آیت الله موسوی اردبیلی نقل می کنند:
« اساساً آمدن ایشان به ایران در جریان مشروطیت، روی ضدّیت با دستگاه بود. آیت الله بروجردی، حامل نامه آخوند خراسانی(ره) - صاحب کتاب شریف کفایة الاصول - ، جهت براندازی نظام فاسد شاهنشاهی بود. »
در مجموع آیت الله بروجردی از اوضاع دنیا باخبر بود، می دانست در دنیا چه می گذرد. علاوه بر این، روشن بینی و خدمات اجتماعی ایشان، یک ذخیره خداوندی بود برای آن روز حوزه های علمیه و جامعه اسلامی.


اقامت در بروجرد
سید جواد علوی می گوید:
« مرحوم آیت الله بروجردی(ره)، پس از مراجعت از نجف و تصمیم به اقامت در بروجرد، در مدت کوتاهی، از صورت یک طلبه فاضل و ساعی و مورد توجه اساتید بزرگ حوزه، تبدیل به یک روحانی شهری، با همه مشکلات و مصائب آن، خصوصاً، در محیطی تنگ و محدود، مانند بروجرد شد.


ولی تنگ نظریها، معارضه ها، حسادتها و دیگر مصائبی که نوعاً، مستلزم اقامت یک روحانی وزین، مانند ایشان، در یک محیط محدود است، هرگز نتوانست روحیه مصمم و اراده پایدار ایشان را درهم شکند؛ بلکه با هضم همه سختیها و تحمل همه ناملایمات، بر آن شد تا ضمن پرورش سرمایه عظیم علمی خود، از طریق درس و بحث و تحقیق، به یاری مردم خویش برخیزد و برای آنان راهنمایی دلسوز و پیشوایی آشنا با مشکلات و دردها باشد.
ایشان، با درایت بسیار، فروتنی، سعه صدر، ادب و متانت، کرامت اخلاقی و پرهیز از هر گونه برخورد، راه خود را به دو سو گشودند:
فضلا ، طلاب و مردم.


به فاصله کوتاهی پس از تصمیم به توقف، شبها در مسجد سیّد و پس از چندی، روزها نیز در مسجد ناسک الدین، به اقامه نماز جماعت پرداختند.این جماعت، بعدها در مسجد بزرگ سلطانی برگزار شد. ایشان در مناسبتهای مختلف، خصوصاً، در ماه مبارک رمضان منبر می رفتند. جلسات شبهای قدر ایشان در این ایام، خصوصاً، زمانی که در مسجد سلطانی اقامه جماعت داشتند، از مجالس بسیار سنگین و به یاد ماندنی تاریخ بروجرد است. کثرت جمعیت نمازگزار در روزهای ماه رمضان در این مسجد بعد از ایشان، دیگر هیچ گاه تکرار نشده است. »


نقل شده است:
در ایام اقامت ایشان در قم، روزی یکی از فضلا از ایشان می پرسد:
آقا! حضرت عالی هیچ گاه منبر رفته اید؟
ایشان فرموده بودند:
« من در ایام اقامت در بروجرد، منبر می رفتم و روضه هم می خواندم. خیلی هم خوب روضه می خواندم. »
همراه با فعالیت در محراب و منبر، به مراجعات و مشکلات جاری مردم نیز، رسیدگی کرده و هیچ گاه از این مشکلات غافل نبوده اند.
دیگر از اقدامات ایشان در بروجرد تأسیس کارخانه برق است که با تشویق افراد متمکن، به خرید سهام آن عملی گردید. این شهر تا آن زمان، از نعمت برق محروم بود.


اقامت در قم
آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی می گویند:
« مقدمه آمدن ایشان به قم، کسالتی بود که عارض ایشان شده بود.
اطبای بروجرد، یا نتوانستند یا جرأت نکردند که معالجه کنند؛ لذا ایشان را، با احتیاط کامل، به تهران بردند. صندلیهای عقب اتومبیل را برداشتند. رختخوابی تهیه کرده و ایشان را داخل آن خواباندند تا تهران رسیدند. در تهران، در بیمارستان فیروزآبادی بستری و معالجه شدند. در ایامی که دوران نقاهت را می گذراندند، برخی از علما و تجّار، شروع به فعالیت کردند تا ایشان را به قم ببرند.


یکی از تجار تهران، که قبلاٌ ساکن قم بود، برای آیت الله صدر پیام آورده بود که:
بازار تهران و اکثر علمای تهران متفق اند بر این که آیت الله العظمی بروجردی، به قم بیایند و خواهند آمد؛ لذا بهتر است آقایان قم پیشقدمی کنند و از آیت الله بروجردی تقاضا کنند که به قم تشریف بیاورند. آیت الله صدربه منزل آیت الله خوانساری رفتند. آیت الله حجّت هم به جمع آن دو پیوستند. آن گاه به اتفاق، نامه ای برای آیت الله بروجردی نوشتند و از ایشان دعوت کردند که به قم تشریف بیاورند.


آیت الله بروجردی، به طور موقت، پذیرفتند که به قم بیایند. پس از گذراندن دوران بیمارستان، وارد قم شدند و با نهایت احترام، مورد استقبال قرار گرفتند.
دو ـ سه ماهی که گذشت، مرحوم امام به من گفتند که:
« شنیده ام آیت الله بروجردی، تصمیم دارند از قم بروند. شما این موضوع را تحقیق کنید. اگر ایشان قم را ترک کنند، برگرداندن ایشان، مشکل است. »
در آن زمان، عصرها درس خارج فقه (اجاره) می گفتند.پس از درس، خدمتشان رسیدم. پرسیدم: شنیده ام تصمیم به مراجعت دارید، آیا واقعیت دارد؟
فرمود: شاید.
پرسیدم: چرا؟


پاسخ دادند:
« در تهران، عده ای به من وعده دادند که در قم به من کمک کنند تا بتوانم سرو سامانی به اوضاع بدهم، اما تاکنون خبری از آنان نشده است. »
امام  قبلاً به من فرموده بودند که اگر آیت الله بروجردی مسائل مالی را بهانه کردند، به ایشان بگویید:
« آقایان اهل علمی که از شما دعوت کرده اند، نظرشان استفاده مالی از شما نبوده است؛ بلکه دعوت ایشان به خاطر استفاده علمی بوده است؛ لذا اگر تا ده سال دیگر هم، در قم شهریه ندهید نقصی بر شما نیست و چنین انتظاری هم از شما نمی رود. »


در پاسخ فرمودند:
« مطالب همین گونه است که شما می گویید، ولی من خجالت می کشم از اهل علم و بعضی مستحقینی که به من مراجعه می کنند. البته حاج احمد (منظور خادم ایشان است) را به بروجرد و ملایر فرستاده ام تا وجوهات دستگردان شده را جمع کند.
آن وجوه اگر به اندازه ای باشد که چند ماهی بمانم، می مانم تا ببینم چه می شود؟ »
ناچار ما باید منتظر نتیجه کار حاج احمد می ماندیم که خوشبختانه با مقدار کافی برگشت. البته مقدار شهریه در آن زمان، خیلی زیاد نبود. شاید با این پول، طلاب دو سه ماهی اداره می شدند. سپس، بر اثر فعالیت آقایان، بویژه مرحوم امام  که اصرار داشتند، آیت الله بروجردی در قم بمانند و می فرمودند:
« قم از جهت علمی ناقص است و جبران آن به بودن ایشان خواهد بود. » وضع بهتر شد.


مقبولیت در میان علماء
آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبائی می گویند:
بنده به مشهد مقدس، مسافرت کرده بودم، شبی در جلسه مرحوم آیت الله حاج میرزا مهدی اصفهانی، که بهترین مدرس حوزه مشهد بود، شرکت کردم. به مجرد این که نشستم، پیشکار آقا آمد و گفت: آقا از قم تلگراف آمده که آیت الله حائری فوت کرده است. قرار است فردا جلسه ای با حضور آقایان تشکیل شود و برای برگزاری مجالس ختم اقدامی شود.


از طرف رضا خان، هرگونه مجلسی ممنوع شده بود. در همان سر درس، چراغ خاموش کردند و مختصر روضه ای خوانده شد.بعد که مقداری مجلس خلوت شد، کسی از آیت الله حاج میرزا مهدی پرسید که: آقا مقلدین آیت الله حاج شیخ عبدالکریم، به چه کسی رجوع کنند؟
ایشان در پاسخ فرمودند:
« حاج آقا حسین بروجردی، ملای پروپا قرصی است. »


در زمان مطرح شدن آیت الله بروجردی، به عنوان مرجع، تنها مرجع مشهور، مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی بود که در کربلا اقامت داشت. که پس از فوت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی، ایشان را به نجف اشرف، منتقل کردند. در قم هم عده کمی از آیت الله حاج آقا حسین قمی تبلیغ می کردند. البته پس از چند ماه، آیت الله قمی فوت کرد و مرجعیت شیعه، منحصر در آیت الله العظمی بروجردی شد.


آیت الله سیّد مصطفی خوانساری فرمودند:
وقتی آیت الله حاج سید جمال الدین گلپایگانی(ره)، برای معالجه به تهران آمده بودند، به ملاقات ایشان رفتیم، فرمودند: به حاج آقا حسین سلام مرا برسانید و بگوئید: اگر بنا بود سید جمال مقلد باشد از شما تقلید می کرد و فرمود: ما تصور می کردیم که بعد از مرحوم حاج میرزا حسین نائینی(ره)، اعلمی وجود ندارد، ولی هنگامی که آیت الله حاج آقا حسین بروجردی را دیدم، مرحوم نائینی یادمان رفت!
از آن جهت که مرحوم آیت الله حاج سید جمال الدین گلپایگانی، اهل معنی و عرفان بود، به آسانی به کسی آیت الله نمی گفت، اما نسبت به مرحوم آیت الله بروجردی، چنین تعبیر می کرد.

  آیت الله بروجردی(ره),زندگینامه آیت الله سید حسین بروجردی(ره)


وظیفه سنگین مرجعیت
آیت الله محمد فاضل لنکرانی می فرمودند :
بعد از مرحوم آیت الله حائری، مرحوم آیت الله حجت، آیت الله صدر، آیت الله خوانساری، که آن زمان از آنان به آیات ثلاث تعبیر می کردند، مسؤولیت حوزه را بر عهده گرفتند و حوزه در زمان این بزرگان هم شرائط بهتری از زمان مرحوم حائری نداشت.
 با این که به خاطر زحمات بسیار و ارزنده این بزرگان، حوزه از انحلال نجات یافت، ولی رشد و ترقی پیدا نکرد؛ زیرا نکته مهم این بود که: مرجعیت در نجف مستقر بود و در قم، فردی، که حتی هم عَرض باشد، وجود نداشت.


لذا بزرگان حوزه قم، به این فکر افتادند تا آیت الله بروجردی را، که آن زمان در بروجرد سکونت داشتند، به قم دعوت کنند. ایشان گرچه تا زمان مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی مرجعیت نداشت، لکن از نظر مراتب علمی، اگر نگوییم بالاتر از آیت الله سید ابوالحسن بود، حتماً کم تر نبود.ولی به خاطر این که ایشان در بروجرد، که یک شهر غیر علمی و غیر حوزوی بود، اقامت کرده بودند، شهرت زیادی نداشتند. اما در عین حال خواص از بزرگان، از مراتب علمی ایشان آگاه بودند. علاوه، در زمان مرحوم آیت الله آقای حائری، ایشان مدت کوتاهی در قم اقامت داشته اند و درس و بحث هم شروع کرده بودند.


این مدت کوتاه، گرچه دوام پیدا نکرده بود؛ اما خواص به مراتب علمی ایشان پی برده بودند. در هر صورت، آشنایی به سوابق علمی و تقوایی ایشان، عده ای از فضلای قم را واداشت که به ایشان بنویسند و از آن بزرگوار بخواهند که در قم اقامت کنند.
مرحوم پدرم نقل کردند:
« پس از این که آیت الله بروجردی وارد قم شدند، حاج آقا روح الله خمینی، به من فرمودند:
بالاخره ما آقا را به قم آوردیم، اکنون نگهداشتن ایشان با شماست. »
امام، به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به حوزه می نمود، از هیچ کار و تلاشی، به عنوان کمک به آیت الله بروجردی، کوتاهی نمی کردند. حتی کارهایی که به ظاهر، در شأن ایشان نبود، انجام می دادند؛ مثلاً، تلاش می کردند برای ایشان پشه بند تهیه و آن را نصب کنند و امثال اینها.


این، در حالی بود که خود ایشان، یک وقتی، سر درس فرمودند:
« من برای رسیدن به مرجعیت، یک قدم برنداشتم؛ اما یک وقت احساس کردم، مرجعیت، سراغ من آمده و من مسؤول هستم بپذیرم.»


برنامه روزانه
حجت الاسلام علی دوانی نقل می کنند:
آیت الله فقید همیشه دو ساعت پیش از اذان صبح از بستر برمی خاستند و وضو گرفته نماز می خواندند، سپس در آن دل شب مدتی مطالعه می کردند.
اول وقت نماز صبح را خوانده و بعد از تعقیبات نماز و قرائت قرآن مجدداً مشغول مطالعه کتب مختلف می شدند. آنگاه نزدیک  صبح صبحانه مختصری که از نان و پنیر تجاوز نمی کرد، صرف نموده و بعد از آن به کتابخانه تشریف می بردند و تا هنگام درس که اغلب از ساعت ده صبح شروع می شد، به مطالعه و تتبع در پیرامون درس آن روز می پرداختند، ودر این وقت هیچ کس را نمی پذیرفتند.


در ساعت ده دُرشکه و اخیراً تاکسی در خانه می آمد و ایشان سوار شده، مسافت بین خانه و حرم حضرت معصومه علیها السلام را طی کرده و به مجلس درسی که اغلب در حرم و صحن حضرت معصومه علیها السلام و اخیراً در مسجد اعظم برگزار می شد، حضور می یافتند و در مجلسی که بالغ بر هزار نفر از دانشمندان بزرگ و فضلای مستعد نشسته و آماده استفاده از محضر پرفیض آن علامه بزرگ بودند، یک ساعت روی منبر نشسته و درس می گفتند، با دقت به اشکالات دانشمندان گوش می دادند، و جواب اشکال آنها را می دادند.


بعد از درس که به خانه برمی گشتند، داخل اتاقی در اندرون، و گاهی در بیرونی اشخاصی را می پذیرفتند، و طبقات مختلف می توانستند به حضورشان رسیده حوائج خود را معروض دارند، یا آنها که به زیارت آمده و فقط می خواستند مرجع تقلید خود را ببینند و به دستبوسی ایشان نائل شوند، در این جلسات موضوعات گوناگونی مطرح می شد، و ایشان شخصاً به همه آنها رسیدگی نموده و دستورات لازم را صادر می فرمودند.


مقارن ظهر اشخاصی رخصت طلبیده متفرق می شدند و اگر در بیرونی بودند برمی خاستند و می رفتند و مجلس عمومی نیز به پایان می رسید. در آن موقع به اندرون می رفتند و خود را مهیای وضوء برای نماز می کردند. وضوی ایشان مدتی طول می کشید. قبل و بعد از وضو در اثنای آن آیات قرآن تلاوت می نمودند، سپس نماز ظهر و عصر گزارده و پس از تعقیبات نماز ناهار میل می کردند.


ناهار ایشان هم مانند صبحانه مختصر و بسیار ساده بود، بعد از صرف ناهار به نامه های وارده که به طور متوسط روزانه بین هفتاد تا هشتاد و الی صد نامه بود شخصاً رسیدگی می نمودند. این کار را در اواخر عمرشان ساعت دوازده شب به اتفاق همسرشان انجام می دادند. بعد از مطالعه نامه ها و تلگرافات واصله، روی پاکت آنها می نوشتند: مربوط به فلان موضوع است تا هنگام رسیدگی مجدد، کار به سهولت انجام گیرد.


یک روز را اختصاص داده بودند به جواب نامه ها و یک روز هم برای پاسخ به استفتائات، جواب نامه ها را منشی مخصوص ایشان آقای حاج حسین احسن می نوشتند. ایشان آنها را مطالعه کرده و عبارات آن را اصلاح فرموده و گاهی خودشان املاء نموده و سپس ذیل آن را مهر و امضاء می کردند. به قدری در خصوص نامه ها و مطالب و پاسخ آنها دقت می فرمودند که گاهی مثلاً پنج روز یا ده روز قبل که نامه ای خوانده بودند، هنگامی که جواب آن را می خواستند مهر کنند، می گفتند این جواب فلان نامه نیست، به آن موضوع که در نامه نوشته بود مناسب و کافی نیست و دستور می دادند که آن را عوض کنند، و از نو بیاورند تا ایشان ببینند و آنگاه امضاء نمایند.

 

این موضوع خود موجب اعجاب همگان بود و همه از حافظه قوی و هوش سرشار آن پیشوای شایسته اظهار تعجب می نمودند.بعد از رسیدگی به نامه ها و جواب آنها احیاناً اشخاصی را می پذیرفتند و چون وقت غروب می رسید وضو گرفته و نماز مغرب و عشاء می گذاردند.نماز مغرب و عشاء را در صحن بزرگ حضرت معصومه علیها السلام به جماعت می گذاردند.


بیماری
مرحوم حجت الاسلام فلسفی نقل می کنند:
در ایام بیماری آیت الله بروجردی که منجر به فوت ایشان شد، من از تهران به قم آمدم و کسالت ایشان را دیدم. لذا لازم بود در قم بمانم و با پزشکان معالج در کنار ایشان باشم. ایشان در طول مدت اقامتشان در قم وقتی کسالتی پیدا می کردند از بیتشان به من تلفن می شد و من دو سه نفر از اطباء را با خود به قم می بردم و گاهی دستگاه گیرنده نوار قلب را نیز با خود می آوردیم.


آن روز گفتم در قم باشم تا اگر دارویی لازم باشد که در قم نیست به تهران تلفن کنم تا از داروخانه های آشنا تهیه کنند و بیاورند، یا اگر لازم بود، اطبای حاذق را بیاوریم. اطباء سفارش کرده بودند که هیچ کسی به عیادت نیاید و بگذارید تا ایشان استراحت کنند، چون ایشان نباید دچار هیجان شوند. لذا هر کس به عیادت می آمد در بیرونی سلام می رساند و می رفت. به شخصیتها می گفتند: خدمت آقا عرض شد که شما تشریف آوردید و سلام رسانیده اند.


دکتر نبوی پزشک مخصوص قلب، از اول کسالت ایشان تا آخر حضور داشت. اطبای تهران و قم مصلحت دیدند که پروفسور موریس فرانسوی متخصص و جراح معروف قلب را که شهرت جهانی داشت، از اروپا بخواهند تا او نظر بدهد. او هم آمد و به نظرم دو سه بار نیز ایشان را معاینه کرد و گفت: کسالت قلبی ایشان شدید است.

 

سفر به ابدیت
مرحوم حجت الاسلام فلسفی نقل می کرد :
در اواخر کسالت ایشان حدوداً یک هفته به طور متوالی در قم بودم. طی این مدت سه شب به دستور ایشان در مسجد اعظم منبر رفتم، برای اینکه عامه مسلمین در پیشگاه الهی دعا کنند و از خداوند شفای ایشان را بخواهند.روز قبل از فوت، حال عمومی ایشان قدری بهبود یافته بود و چون چند روز متوالی در قم بودم، به من فرمودند:
« شما بروید تهران و به کارهایتان برسید. »


صبح روز بعد، رادیو خبر فوت ایشان را پخش نمود.
فوراً به سمت قم حرکت نمودم و وقتی وارد اندرونی منزل ایشان شدم که انبوه جمعیت از جمله آقایان مراجع و مدرسین، حضور داشتند و در حمام بدن ایشان را غسل می دادند. در مراسم تشییع مرحوم آیت الله بروجردی  جمعیت به قدری وسعت و تراکم داشت که اصلاً کسی به کسی نبود. ماشین های کسانی که از تهران به قم آمده بودند تقریباً در طول جاده تهران ـ قم متصل به هم بودند.


من خودم در میان امواج جمعیت در مضیقه واقع شدم و تنفس برایم مشکل شده بود. وقتی به صحن مطهر رسیدیم، به دفتر آستانه مقدسه رفتم و بعد برای اینکه وضع را ببینم، روی بام مقبره های صحن بزرگ رفتم. از آنجا می دیدم چنان صحن و بیرون صحن مملو از جمعیت است که واقعاً ذره ای فاصله در بین مردم نیست. شهرستان قم تا آن روز چنان جمعیتی به خود ندیده بود ، از همه طبقات بودند، ولی همانطور که گفتم از کثرت جمعیت و حالت سوگواری که همگان داشتند، کسی به کسی نبود.
رحلت آن مرحوم که پیشوای دین حدود یکصد میلیون شیعه جهان بود، ضایعه ای دردناک بود که پس از رحلت مرحوم آیت الله اصفهانی نظیر نداشت.

 

محبوبیت عمومی
آیت الله لطف الله صافی گلپایگانی  نقل می کنند:
« ایشان در میان عموم طبقات محبوبیت داشت. خارج و داخل، شیعه و سنی، همه و همه به او احترام می گذاشتند. این محبوبیت مخصوصاً در زمان فوتشان نمایانتر بود. هنگامی که خبر رحلت آن بزرگوار از طریق رادیو اعلام می شود، داروخانه داری، در پیش مشتریان، که در بین آنها خانم بدحجابی هم بوده است، حرف نامربوطی می زند. زن بی حجاب وقتی توهین به مرجع شیعیان را می شنود، به شدت ناراحت می شود و با لنگ کفش به دهان داروخانه دار می زند که دهان داروخانه دار مجروح می شود. »


سخن رئیس مذهب واتیکان
آیت الله موسوی کرمانی می گویند:
بعد از رحلت آقای بروجردی که برای ایشان همه گروهها جلسه و ختم می گرفتند در یکی از جلسات که مسئول مذهب واتیکان که یکی از رهبران دین مسیحیت بود شرکت داشت در مورد رحلت آیت الله بروجردی گفت:
« نه تنها شما شخصیتی را از دست داده اید، بلکه جهان فردی را که در مقابل فساد کل جهان بود را از دست داده است. »



حجت‌الاسلام کاظم صدیقی امام جمعه موقت تهران در آستانه پانزدهمین سالگرد رحلت آیت‌الله بهاءالدینی ماجراهای مختلفی از مکاشفات این عالم ربانی و آیت الله العظمی بهجت بیان کرد.

به گزارش جهان به نقل از ماهنامه پاسدار اسلام، در آستانه پانزدهمين سالگرد رحلت عالم رباني و عارف پارسا، حضرت آيت‌الله سيدرضا بهاءالديني، فرصت را مغتنم دانستيم تا خدمت حجت‌الاسلام والمسلمين صديقي برسيم و از زبان ايشان شمه‌اي از حالات و کمالات آن سالک الي الله را بشنويم.
 
در اين گفت‌وگوي صميمي، صحبت‌هاي شنيدني و نکات جالبي هم درخصوص آيت الله بهجت، امام خميني و رهبر معظم انقلاب مطرح شد که دريچه‌هاي جديدي را در شناخت اين بزرگواران به روي مخاطب مي‌گشايد.
 
*سؤال اولمان اين است که از چه زماني با آيت‌الله بهاءالديني آشنا شديد؟
 
ـ خيلي دقيق يادم نيست. من بچه طلبه بودم در يک مجلسي که ايشان بودند، روضه خواندم و آقاي بهاءالديني خيلي مرا تحويل گرفت. اين حرف‌هايي که الان به برکت امام و انقلاب مطرح است، آن موقع اصلاً کسي در اين وادي‌ها نبود، ولي خب امثال آنها را دوست داشتم. اينها هم ما را دوست مي‌داشتند و خيلي عادي تفقد و نوازش مي‌کردند، ولي رفت و آمد اصلي ما با مرحوم آيت‌الله بهاءالديني از اواخر دوره حضرت امام بود که رسماً گاهي به منزلشان مي‌رفتيم. ايشان هم سراغ ما را مي‌گرفت. قهراً هم آدم يک احساس خاص و جديدي پيدا مي‌کند. کرامت‌هاي ايشان را مي‌شنيديم و ديگر با اين ديد به ايشان نگاه مي‌کرديم. آن وقت‌ها اين جوري نبود. نماز آقاي بهجت مي‌رفتيم، روضه آقاي بهجت مي‌رفتيم و حاليمان نبود که آقاي بهجت از اولياءالله است، اشرافي دارد، چشم بازي دارد. اينها حاليمان نبود، ولي دوست داشتيم. آقاي بهاءالديني هم همين‌ جور بود. بعد از انقلاب، امام افق را عوض کرد و خيلي از ناگفتني‌ها را دريافتيم و فهميديم که اينجاها هم خبرهايي هست.
 
ما معمولاً خدمت آيت‌الله بهاءالديني مي‌رفتيم و معمولاً هم ايشان نوازش خاصي داشت و گاهي ما را براي ناهار نگه مي‌داشت. صبح که مي‌رفتيم، مي‌پرسيد صبحانه خوردي يا نه و به ما صبحانه مي‌داد. يک بار تهران آمدند، منزل ما و شب ماندند. تنها شبي که خدمت ايشان بودم، همان شبي بود که ايشان تهران بود. دلم مي‌خواست بدانم شب را ايشان چگونه مي‌گذراند؟ و آن شب را نخوابيدم. ايشان بعد از نيمه شب بلند شد. مي‌دانستيم که چاي بايد کنارشان باشد، چايشان آماده بود. قبل از وضو، بلند شدند، نشستند مدتي در عالم خودشان بودند و داشتند نگاه مي‌کردند، بعد رفتند وضو گرفتند و آمدند و نماز شب مختصري خواندند. شايد نماز شب آقا يک ربع بيشتر طول نکشيد. بعد از نماز شب همين‌طور ساعتها در عالم خودشان بودند.
 
* با آيت‌الله بهجت از چه زماني آشنا شديد؟
 
ـ دقيقا يادم نمي‌آيد ولي از همان دوراني که بچه طلبه بودم خدمت آيت‌الله بهجت، علاقه داشتم. همان ايام يک بار که رفته بودم مشهد، براي آقا يک پوستين‌ خريدم. وقتي برگشتم رفتم درِ خانه آقاي بهجت. در زدم، آمد دم در، گفتم: «آقا! من اين را براي شما آورده‌ام».
 
فرمودند: «اگر روز قيامت، مرا ديدي که وضع بدي دارم، پشيمان نمي‌شوي که اين را آوردي؟ اگر به عنوان يک آدم خوب آوردي، به من نده». از همان ‌جا خلاصه حجت را رساند که اينکه ديگران فکر کنند آدم خوبي هستي فايده ندارد...
 
ما که افق آنها را نداشتيم، فقط ظواهرشان را مي‌ديديم. آقاي بهجت کلاس ديگري بود، آقاي بهاءالديني مسير خاص خودش را داشت و در نوع خودش بي‌نظير بود.
 
آقاي بهجت استاد داشته، استادش آقاي قاضي بوده و کار کرده، رفقايشان امثال آقاي علامه طباطبايي و ديگران بودند و اهل دستورات و نسخه‌ها و سير و سلوک بوده است. اما آقاي بهاءالديني تا آخر عمر اصلاً در اين وادي‌ها نه رفت و نه کسي را تشويق کرد که فلان ذکر را بگويند، فلان کار را بکنند. مجالسش خيلي عُرفي و عادي و نشست و برخاستش خيلي مردمي بود. با همه بود و با هيچ‌کس نبود. آقاي بهجت امساک داشت در اينکه همه را بپذيرد يا وقتش را به همه کسي بدهد و علي‌الدوام مشغول کارهاي خاص خودش بود، ولي آقاي بهاءالديني خيلي دست‌باز بود در اينکه همه را بپذيرد و رفت و آمد کند. هيچ تکلفي، هيچ نوع تقيدي جز قيد شرعي در وجود آقاي بهاءالديني مطلقاً نبود.
 
وقتي ايشان آمد منزل ما، خب به اعتبار ايشان عده ديگري هم آمده بودند. عيال ما هم با يک عشقي، آستين بالا زده بود و غذاهاي خوبي درست کرد. براي آقا سوپ به همراه آن غذاها درست کرده بود. اما ايشان هيچ دست به غذاها نبرد، ولي سوپ را خورد. آب هويج آورديم، آب هويج را هم خورد، ولي نه گله کرد که چرا اين‌ جور غذايي را درست کرديد، نه خودش اين ‌جور بود که حالا که اينها زحمت کشيده‌اند بايد بخوريم. هيچ! هيچ! راحتِ راحت! انگار مثلاً خانه خودش است و هيچ تکلفي نداشت. بعد هم صبح که شد، گفت: «من مي‌خواهم بروم کنار باغچه بنشينم». فرش انداختيم و آنجا نشست. حالا اينکه مهمان است و چيز خاصي باشد، اصلاً مطرح نبود.
 
محضرشان هم که مي‌رفتيم، اين جور نبود که حالا کسي آمده و چيز جديدي بايد باشد. همان حالات عادي خودشان را داشت. بي‌تکلفي آقاي بهاءالديني بارز بود و علاوه بر آن، از بازي و بازيگر خيلي بدش مي‌آمد.
 
فردي از ايشان درخواست کرده بود که بروند منزلش و شايد مقدماتي را هم فراهم کرده بود. آن بنده خدا کاره‌اي هم بود، وقتي آمد، آقا يک حالتي نشان دادند که خيلي براي ما عجيب بود و نرفتند. هم نرفتند و هم نشان دادند که خوششان نمي‌آيد. اما اشخاصي بودند که در آن رده‌ها نبودند، ولي آقا به قدري راحت برخورد مي‌کرد که طرف احساس مي‌کرد آقا خيلي دوستش دارد. معمولاً اين شيوه ايشان، شيوه حضرت رسول‌«ص» بود.
 
خود من هم فکر مي‌کردم، آقا هيچ‌کس را بيشتر از من دوست نمي‌دارد! آخرين ديداري که با ايشان داشتم، حالشان خوب نبود، سکته‌شان شديد بود. مي‌خواستند بلند شوند نمي‌توانستند، من رفتم کمک کنم. حاج‌آقا عبدالله آمد، ايشان گفت: «بعضي‌ها از فرزند به آدم نزديک‌ترند، بگذار کمک کند»، ولي احساسم اين است که با خيلي‌ها اين جور بودند. وقتي عنايتشان شامل بود، هر کسي که مي‌رفت فکر مي‌کرد که آقا خيلي به ايشان لطف دارند.
 
* از کرامات و حالات معنوي آن بزرگواران چه مواردي را در ياد داريد؟ 
 
ـ من در محضر آقاي بهاءالديني نه سؤال مي‌کردم و نه پيش آمد که ايشان از کرامت‌ها چيزي بگويد.
 
با آقاي بهجت هم در طي سنواتي که روضه‌خوانشان بوديم و خيلي وقت‌ها در خلوت‌هايشان بوديم، گاهي مي‌رفتم، آقا مي‌آمدند، مي‌نشستند و تحملمان مي‌کردند، ولي يادم نمي‌آيد يک بار چيزي سؤال کرده باشم. معمولاً دوست داشتم خودشان عنايتي بکنند و حرفي بزنند. من نه چيزي پرسيدم، نه ايشان از اين مسائل با ما چيزي مطرح کردند البته گاهي بعضي از کرامت‌هاي ديگران را مي‌گفتند.
 
آقاي بهاءالديني قضيه‌ دوره بچگي خود را اين گونه فرمودند که: «با بچه‌ها بازي مي‌کرديم، خواب ديديم، مَلَکي چيزي تقسيم مي‌کند. به ما که رسيد، گفتند اين اهل بازي است. به او چيزي ندهيد». فرمودند: «بچه بودم که اين خواب را ديدم. از آنجا بازي را از ما گرفتند و ما بازي را کنار گذاشتيم» و ايشان هم خودش واقعاً بازي نداشت. از اين تشريفاتي که بعضي از ماها، در شأن آخوندي‌مان رعايت‌هايي مي‌کنيم، اصلاً نداشت. هيچ نداشت. ايشان با اشخاصي که اين جور بودند، خوشحال نبود.
 
يک چيزي هم که در آقاي بهاءالديني يافتم، هم خودشان تصريح مي‌کردند و هم خودم گاهي ديده بودم. ايشان نفوس ناريه را مي‌شناختند. يک بار رفتم خدمت ايشان. ساعت را نگاه کردم، ديدم چهار ساعت است در منزل ايشان هستم. خيلي خجالت کشيدم. بين خود و خدا منفعل شدم. چنين آقايي و چنين نوري را ما چه کاره‌ايم که چهار ساعت وقت ايشان را گرفتيم؟ با خجالت به ايشان گفتم: «آقا! ما در محضر شما گويا در زمان نيستيم. من به ساعت نگاه نکرده بودم. خيلي مزاحم شديم، اذيت شديد.» ايشان فرمودند: «نه! ما از وجود شما اذيت نمي‌شويم. ما از نفوس ناريه اذيت مي‌شويم».
 
آقاي بهاءالديني يک چيزي را براي همه تکرار مي‌کرد، آقاي بهجت هم يک چيزي را براي همه تکرار مي‌کرد. آقاي بهجت يکي قضيه عمروعاص را که موقع مردن، از شدت حسرت انگشت به دهان بود و با آن حال سقط شد، خيلي براي عبرت تکرار مي‌کرد. ديگر اينکه به همه اين کليد را مي‌گفتند که در مسلّمات شرع، به يقينيات خودتان عمل کنيد، در غير يقينيات توقف کنيد تا برايتان روشن شود. در بعضي از مواقع اين را هم تکرار مي‌کردند، ولي پيش همه نمي‌گفتند. ايشان حديثي را اضافه مي‌کردند: «مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ وَرَّثَهُ اللَهُ عِلْمَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»(?).
 
مکرر از مرحوم بهاءالديني اين حديث را در جلسات مختلفي که ايشان موعظه مي‌کردند، مکرر از ايشان مي‌شنيدم که پيغمبر فرموده است: «خداوند تمام مَساوي(بدي‌ها) را در يک بيت جمع و قفل کرده است، کليدش شراب است. هر که شراب مي‌خورد، اين بيت مَساوي را باز مي‌کند و به همه مَساوي راه دارد» و مي‌فرمودند، پيغمبر فرمود: «دروغ بدتر از شراب است». ايشان در مقام معالجه دردهاي اجتماعي، خيلي روي اين موضوع حساس بودند و بارها مي‌گفتند که دروغ بدتر از شراب است.
 
به نظر مي‌رسيد حالتي که آقاي بهاءالديني داشت، حالت شهود بود، حضورش هم قوي بود. آدم وقتي خدمت آقاي بهاءالديني بود، واقعاً احساس حضور در محضر خدا را مي‌کرد. گويا اين خودِ آئينه خداست و خدا در وجودش جلوه دارد. در عين حال که با آدم حرف مي‌زد، عالمش عالم عجيبي بود که جز تعبير به حضور نمي‌شود چيزي گفت. ديگر اينکه نگاه‌هايش حاکي از اين بود که ايشان يک چيزهايي را مي‌بيند. بعضي از دوستان ما مي‌گفتند که مکاشفات آقاي بهاءالديني آنقدر زياد است که گاهي اين رؤيت سَر را با رؤيت سِرّش اشتباه مي‌کند! علي‌الدوام پسِ پرده را با آن چشم باطنش مي‌ديد، در عين حال که چشم ظاهرش هم باز بود.
 
ايشان منزل ما که بودند، آقاي فاطمي‌نيا آمد. ديروقت بود. آقاي بهاءالديني فرمودند: «خيلي گشتي». ظاهرا آقاي فاطمي‌نيا راه را گم کرده بودند و زياد گشته بودند و گفت: «تا راه را پيدا کنيم خيلي گشتيم». ايشان گشتن آنها را داشتند مي‌ديدند.
 
جريان شهيد صياد هم مشهور است. ما هم هر وقت رفتيم، گويا آقا آماده بودند و مي‌دانستند که بناست ما بياييم. يک بار هم نشد که آمدن برايشان غيرمنتظره باشد. گويا بنا بوده و خودشان خواستند که شما بياييد و با آمادگي مي‌پذيرفتند.
 
* داستان شهيد صياد شيرازي که اشاره کرديد چه بود؟
 
مرحوم صياد از جبهه که مي‌آمدند، به قم رسيده بودند، شب ديروقت بوده. ايشان به دوستش پيشنهاد کرده بود که برويم پيش آقاي بهاءالديني. رفيقش گفته بود که الان که وقتش نيست. گفته بود: «نه، دلم براي آقا تنگ شده». وقتي رفته بودند، در زده بودند، آقا خودش در را باز کرده بود و چايي هم آماده بود. مرحوم صياد گفته بود: «آقا! ما فکر مي‌کرديم ديروقت داريم مي‌آييم. چه‌جور شد که چايتان آماده است؟» فرموده بود: «هماني که در دل شما انداخت که بياييد، همان هم به ما گفت که چاي درست کنيم».
 
*شهيد صياد اهل معنا بود...
 
ـ به بزرگان و به اخلاقيون علاقمند بود، به توسلات علاقمند بود. صياد کارش درست بود، خدا رحمتش کند.
 
 
 
*اشاره فرموديد که علي الظاهر نماز شب آقاي بهاءالديني ساده بود، آن ذکر و ورد هم به آن صورت و با آن دستورالعمل‌هاي خاص که در سير و سلوک هست، ايشان نداشت. پس اين مقام و ويژگي را از کجا به دست آورده بود؟
 
ـ اينکه عرض کردم ايشان بي‌نظير بود، برداشتم با عقل قاصر خودم همين است، فکر مي‌کنم اين موهبتي است. اينها اول مجذوب مي‌شوند، بعد راه مي‌افتند. ديگران راه مي‌افتند تا جذبه‌ها ببرند. اينها از اول مجذوب‌اند. آقاي بهاءالديني که فرمودند در بچگي بازي را از من گرفتند، پيدا بود که از همان وقت دستي با ايشان همراه شده است. اينکه «ناجاهم في قلوبهم» اميرالمؤمنين در جملات نهج‌البلاغه دارند، سکوتشان حاکي از اين است که از جاي ديگر با آنها اشراق مي‌شود، خودش سکوت کرده است که او بگويد.
 
* گاهي وقت‌ها براي ما که نمازمان ناقص است، خيلي حواسمان جمع باشد، تازه توجه به الفاظ پيدا مي‌کنيم که داريم چه لفظي را با چه معنايي مي‌گوييم. خيلي تلاش کنيم معناي آن لفظ را هم در ذهنمان مرور مي‌کنيم. «اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ* صِرَاطَ الَّذِينَ...»، اما قرب و خدا را در آن لحظه با همه وجود يافتن و احساس کردن و حضور در محضر او را احساس کردن و سخن گفتن با او را درک نمي‌کنيم و گاهي اوقات الفاظ به نوعي حجاب مي‌شوند و همين طور تقيد به تجويد و آداب قرائت و تلاوت. البته اينها جاي خودشان را دارند و آثار خودشان را. حتي در روايات داريم که شنيدن آيات قرآن يا خواندن و مطالعه‌ کردنش براي هر حرفي حسنه و درجه و محو سيئه دارد و بي‌اثر نيست و آثار زيادي دارد، ولي شايد مرحله عميق‌تر قضيه، نکته‌اي باشد که فرموديد آقاي بهاءالديني بعد از نماز مدتها در سکوت مي‌نشست و غرق در فکر و انديشه و تمرکز روي خدا... «تَفَکُّر السَّاعَةِ اَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِين سِنَة».
 
ـ همان حالات حضرت ابي‌ذر: «کانَ أَکْثَرُ عِبادَةِ أَبي‌ذَر أَلتَّفَکُرَ و الْأِعتِبارَ»(?)
 
*تفکر در خدا... «اُذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْرًا کَثِيرًا»(?) که همان ذکر قلبي است.
 
ـ بله...
 
*رابطه آقاي بهاءالديني با امام چگونه بود؟
 
ـ ايشان معتقد بود که امام ولايت تکويني دارد. ايشان مي‌گفتند اينکه امام با يک صحبت يا يک نوشته، خلقي را بيرون مي‌کشد يا تعطيل مي‌کند، اين جور نيست که بر اساس يک امر اعتباري اين کار را بکند. ايشان در خلق تصرف مي‌کند و حتي افرادي که در خط نيستند، همراهي مي‌کنند. معتقد بود که همان ولايت تکويني است. آقاي بهاءالديني درباره امام فرمودند که اين ولايت تکويني است. يکي هم اينکه فرمودند: «امام که مي‌آيد و دستش را بالا مي‌برد، نيت مي‌کند و براي خدا دستش را بالا مي‌برد. همه کارهايش براي خداست، دستش را هم که تکان مي‌دهد، براي خداست».
 
* از آقاي بهاءالديني در ارتباط با مقام معظم رهبري مطالب مختلفي نقل شده است. شما در اين خصوص چه مي‌دانيد؟
 
ـ حافظه‌ام خيلي قوي نيست. گاهي خدا مي‌آورد در ذهنمان و يک چيزهايي به مناسبت‌ها مي‌آيد، ولي الان چيزي که يادم هست، ايشان همين اواخر عمرشان آمدند تهران و رفتند بيمارستان. من هم اينجا رفتم ديدنشان و هم بعد رفتم قم. ايشان فرمود: «مي‌دانستم مشکل من پزشکي نيست. با طبيب حل نمي‌شود، ولي چون حضرت آقا خواستند بروم، به احترام ايشان رفتم».
 
* آقا از ايشان خواسته بودند که براي معالجه بروند؟
 
ـ بله. ايشان با پيشنهاد حضرت آقا رفته بود و مي‌گفتند با اينکه مي‌دانستم مؤثر واقع نمي‌شود، به احترام ايشان رفتم.
 
تا اينجا را خودم از آقاي بهاءالديني شنيدم. آقاي شمشيري مي‌گفت که آقاي بهاءالديني فرمودند: «من مي‌دانستم کار اين ‌جوري نيست و به احترام آقا آمدم بيمارستان شهيد رجايي، ولي وقتي آمدم فهميدم خيري در آن بوده و وجود مبارک امام زمان ـ ‌اروحنا فداه‌ـ براي عيادت اينجا تشريف آوردند». معلوم شد که حکمتش اين بوده که حضرت قرار بوده قدمشان را اينجا بگذارند.
 
*به غير از اين مورد آيا ايشان باز هم به حضرت حجت تشرف داشتند؟
 
ـ بله، ما يک آقاي سجادي در قم داريم که همشهري‌مان است. هم از مريدهاي آقاي بهجت بود و هم از مريدهاي آقاي بهاءالديني. گاهي هم مي‌آمد و آب و جارو مي‌کرد و خيلي به آقا عشق داشت. گفت: «روزي آقاي بهجت آمد عيادت آقاي بهاءالديني. آمد خم شد دست آقاي بهاءالديني را ببوسد، آقاي بهاءالديني دستشان را کشيدند، ولي آقاي بهجت با ايشان معانقه کردند. دو زانو نشستند کنار تختشان. مدتي نشستند، همين‌جوري نگاه مي‌کردند و هيچي نمي‌گفتند». مي‌گفت شايد يک ساعتي آنجا بود.
 
 
*يعني آقاي بهجت، مي خواستند دست آقاي بهاءالديني را ببوسند؟
 
ـ بله. آقاي سجادي گفت: «من ايشان را بدرقه کردم. وقتي آقاي بهجت از در خانه آقاي بهاءالديني آمد بيرون، برگشت نگاهي به درِ اين خانه کرد و گفت: همسايه‌هاي ايشان ندانستند که با چه کسي همسايه‌اند، ولي بدانند يا ندانند، برکات حضور حضرت در اين خانه به اينها هم مي‌رسد».
 
بله، خيلي نعمت‌ها را از دست داديم ما.
 
*درباره موضوعي که از ايشان در مورد قائم مقام رهبري نقل شده و اينکه چه کسي جانشيني امام خواهد بود، شما چيزي در ذهنتان هست؟
 
ـ خودم از ايشان نشنيدم، ولي يکي از دوستانمان آقاي فرحناک برايم نقل کرد، صحبت قائم‌مقامي [آقاي منتظري] که شد، ايشان گفت: «نه! من اين‌جور نمي‌بينم. کسي که ما دلخوش به او هستيم، آسيد علي آقا است». آن وقت اصلاً کسي خوابش را هم نمي‌ديد، اصلاً آن فضا، فضايي بود که کسي نمي‌توانست مقابل قائم‌مقامي چيزي بگويد.
 
ايشان خيلي عاطفي نسبت به حضرت آقا بود. حتي گاهي که آقازاده‌هاي آقا مي‌رفتند آنجا و بعد که ما مي‌رفتيم، با خوشحالي مي‌گفت که آقامصطفي يا آقازاده ديگرشان اينجا بود.
 
* ذکر نکاتي از رابطه آقاي بهجت و آقا هم در اينجا خالي از لطف نيست! 
 
ـ اجمالاً ارادت آقا به آقاي بهجت، خيلي سابقه دارد. آقا از ابتدا نسبت به اهل باطن يک کشش خاصي داشته، لذا خيلي‌ها سر راهش قرار گرفتند. مثلاً حضور ايشان در جلسات مرحوم حاج شيخ عباس قوچاني. ملاقات‌هاي مکررشان قبل از انقلاب و در دوره نهضت با آقاي بهجت سابقه داشته است. من خودم به خاطر اينکه علاقمند به آقا بودم و هستم و اميدوارم تا آخر هم خدا ثابت‌قدم نگهم ‌دارد، گاهي نسبت به بعضي از مقدسين ترديد داشتم که اينها نسبت به انقلاب، نظام، رهبري و ولايت سليقه خاص خودشان را داشته باشند لذا چيزي نمي‌گفتم و سؤالي نمي‌کردم، ولي يکي از رفقايمان -که ايشان هم مثل من گاهي براي آقاي بهجت روضه مي‌خواند و آقا هم تشويقش مي‌کرد- گفت در جلسه‌اي که خدمت آقاي بهجت بوديم، يکي دو نفر آمدند خدمت آقاي بهجت، يک چيزي را سؤال کردند که به نظر مي‌رسيد سؤالشان طوري بود که گويا تعريضي به آقا دارند. آقاي بهجت با ناراحتي زياد و نگاه تند و با عصبانيت گفتند: «شما بهتر از ايشان سراغ داريد؟ من که بهتر از ايشان سراغ ندارم».
 
*معروف است که همان اوايل، ايشان وقتي در حضورشان راجع به جوان بودن و کم‌سن بودن آقا نسبت به بزرگان ديگر صحبت ‌کردند، ايشان قريب به اين مضمون فرموده بودند: همان يکبار که گفتند علي(ع) جوان است براي هفت پشتمان کافي است!
 
ـ پيشنهاد مرجعيت آقاي بهجت را هم آقا به ايشان داده بود. آقاي بهجت در کاغذ کوچکي که معمولاً مصرف نمي‌شود، چهار شرط نوشته و داده بودند به آقا که: از من تبليغ نشود. رساله‌ام باعث نشود از رساله ديگري جلوگيري شود. دو شرط ديگر خاطرم نيست.
 
*يعني آقا از ايشان خواسته بودند که رساله چاپ شود؟
 
ـ بله.
 
* به عنوان حسن ختام بفرماييد جنابعالي در اين سال‌ها از ابعاد معنوي آقا چه دريافت کرده‌ايد؟ احساس مي‌شود در ايشان زمينه‌هايي از قبل بوده است. از پيشينه، سابقه و روحيه عبوديتي که ايشان داشت، انس با قرآني که داشت، انسي که با امام رضاو اهل بيت «ع» داشت، هم‌سن‌هاي ايشان نکات خيلي جالبي را تعريف مي‌کنند. در دوران نهضت و مبارزه و انقلاب هم که روشن است. زمان رياست جمهوري و زمان امام و عنايت‌هاي خاص امام هم به ايشان روشن است، اما مي‌خواهم اين را عرض کنم که بعد از اينکه علي‌رغم عدم تمايل ايشان براي تصدي رهبري، خداوند مقلّب القلوب، قلب‌ها را به سوي او متمايل کرد و مسئوليت رهبري بر دوش ايشان قرار گرفت، احساس مي‌شود يک نورانيت ديگري، يک معنويت ديگري، يک پيوند عميق‌تري با خداوند، اهل‌بيت، عبادت و قرآن در وجود ايشان ايجاد شد.
 
ـ الحمدلله همين‌طور است. بنده علاقه دارم که هر ماه خودم را به امام رضا«ع» عرضه کنم. مدتي است که توفيق دست داده است و مي‌روم. گاهي هم که کار دارم، مي‌روم حرم و برمي‌گردم فرودگاه. فقط در همين حد. يک بار رفتم، از آستانه پايينِ پا که مي‌خواستم وارد صحن شوم، صورتم را گذاشتم روي سنگ آستانه و به امام رضا«ع» عرض کردم: «آقا! من مهمان شما هستم. مي‌خواهم بدانم که آيا شما مرا به عنوان مهمان پذيرفته‌ايد؟ مي‌خواهم به حساب شما اينجا باشم. خودم نمي‌خواهم هزينه کنم. تقاضاي ديگرم اين است که يا حضرت مهدي«عج» را ببينم يا کسي را ببينم که او حضرت را ديده باشد».
 
اين را عرض کردم و رفتم تو. رفتم مفاتيح را باز کردم، مي‌خواستم زيارت جامعه بخوانم. هنوز شروع نکرده بودم. يک آقاي سليمي در مشهد بود که منبر مي‌رفت و خيلي هم حديث حفظ بود. مرحوم طباطبايي که تابستان‌ها به مشهد مي‌آمدند، ما آن وقت‌ها که مشهد بوديم جلسات آقاي طباطبايي، در روزهاي پنج‌شنبه را مي‌رفتيم. نوعاً هم ايشان احاديث نابي را آنجا مطرح مي‌کرد و آقاي طباطبايي توضيح مي‌داد. با آقاي سليمي در حد سلام و عليکي که در جلسات آقاي طباطبايي همديگر را مي‌ديديم، ارتباط داشتيم. غير از آن هم هيچ ارتباطي با هم نداشتيم. هنوز شروع نکرده بودم که ايشان آمد کنار من و گفت: «فلاني! ناهار بياييد خانه ما». من چون از حضرت خواسته بودم، فوري به ذهنم آمد شايد حضرت پذيرفته‌اند. استخاره کردم، ببينم اگر اين اجابت حضرت است که ناهار را بمانيم و بعد از ناهار برگرديم. استخاره خوب آمد. فهميدم که مطلب اول برآورده شد. به ايشان گفتم: «من منزل شما را بلد نيستم». گفت: «ظهر بيا مسجد ملاحيدر، نماز آقاي مرواريد، من مي‌آيم و از آنجا با هم مي‌رويم».
 
رفتم مسجد آقاي مرواريد، نماز ظهر را خوانده بودند. جواني آمد و مقابل من نشست، خم شد دستم را بوسيد و اشک ريخت. گفت: «من با منبرهاي شما خيلي صفا کردم، ولي يک اتفاقي برايم افتاده، مي‌خواهم اين را براي شما بگويم». گفت: «مرحوم آقاي مولوي قندهاري که از دنيا رفت، من مطمئن بودم که در تشييع جنازه ايشان حضرت حضور پيدا مي‌کند، لذا به شوق و اشتياق حضرت رفتم و سايه به سايه از اولين آناتي که مطلع شدم، کنار جنازه بودم، تا اينکه آمديم توي صحن. به صحن که آمديم، دائماً حواسم به اطرافم بود که ببينم شخصيت فوق‌العاده‌اي يا کسي را مي‌بينم... به نزديک‌هاي حرم که رسيديم، يک حالت سرزنشي نسبت به خودم شروع کردم: مگرتو کي هستي؟ با چه رويي مي‌خواهي حضرت را ببيني؟ اصلاً چه توقعي داري؟ شروع کردم به بدي‌هاي خودم بد و بيراه گفتن. ‌ما کجا؟ آقا کجا؟ در حال سرزنش خودم بودم که صدايي خيلي ملايم و آرام آمد: مي‌خواهي آقا را ببيني؟ برگشتم جهت صدا را ببينم، ديدم ماشاءالله حضرت در اين جمعيت از همه به قول معروف يک سر و گردن بلندتر بود... و توصيفاتي از حضرت کرد از جمله اينکه گفت «موهاي مبارکشان از زير عمامه تا بناگوششان بود، محاسن پرپشت. دقت کردم و در موهاي سر و صورت حضرت يک موي سفيد نديدم». اين جوان اين را با يک حالت انقلابي به من گفت و رفت. من اين جوان را نه قبلش يادم مي‌آيد ديده باشم، نه بعد از آن. خيلي هم آرزو دارم يک بار ديگر او را ببينم.
 
بعد آقاي سليمي آمد و ما را برد خانه‌اش و از جرياناتي که با مرحوم آقاي علامه طباطبايي داشت، سخن گفت. خدا رحمتش کند، وفات کرد. آقاي طباطبايي هم به ايشان يک اذکاري داده بود. معلوم شد که اهل بعضي حرف‌ها بود. آقاي سليمي گفت: «من سي سال همسايه حضرت آيت‌الله خامنه‌اي بودم و اُشْهِدُ بِالله، من آقاي خامنه‌اي را از دوره‌هاي جواني‌اش تا الان نسبت به نسوان معصوم مي‌دانم».
 
در سفري هم ما به مکه مي‌رفتيم. در هواپيما يکي از آقايان روحانيون کنار من نشسته بود، گفت: «در قم يک آقايي است که حالاتي برايش پيش مي‌آيد که در آن حالات، گذشته و آينده را مي‌بيند. ايشان گفته است که در مدينه، کنار حجره حضرت صديقه طاهره«س»، در محراب تهجد در آن قسمت آخر، نقطه‌اي است که اگر کسي آنجا بنشيند و حداقل صد بار لعن را بگويد، آثاري دارد». لعن هم اين بود: «لَعَنَ الله غاصِبِيک وَ ظالِمِيک وَ ضارِبِيک وَ قاتِلِيک يَا فاطمة الزهـــراء (سلام الله عليها)». من اين را که آنجا شنيدم، در باطن خودم گفتم در اين سفر ما مهمان خانم فاطمه‌ايم و ايشان از اينجا سفره را پهن کرده‌اند. رفتيم مدينه و هر شب که مي‌رفتم آنجا اين ذکر را بگويم، با اينکه آنجا معمولاً شلوغ است و گاهي آدم مي‌ايستد و نااميد مي‌شود، ولي هر وقت که رفتيم گويا برايم جا نگه داشته‌اند. در همان نقطه نشستيم و اين ذکر را گفتيم.
 
بعد رفتيم مکه. در مکه جمعي از دوستان بودند، يک آقايي هم آنجا بود. اين دوستان که گاهي حرف‌هاي بي‌ربط مي‌زدند، ايشان ‌گفت: «شما مي‌دانيد کجا هستيد؟ شما که اهل علميد. چرا اينجا وقتتان را به اين چيزها صرف مي‌کنيد؟» به من الهام شد آن کسي که گذشته و آينده را مي‌بيند، بايد اين باشد.. رفتم جلو و گفتم: «شما اين ذکر را توصيه کرديد؟» پرسيد: «شما گفتي؟» جواب دادم: «بله». گفت: «شما امسال دوباره به مدينه برمي‌گردي و مهمان خانم زهرايي». هماني که در ذهنم آمده بود که مهمان خانم زهرا«س» هستم، گفت اين سفر برمي‌گردي به مدينه و مهمان خانم زهرايي!. خدا گواه است نه خودم برنامه داشتم براي برگشتن به مدينه، نه از بعثه چنين قراري بود. اتفاقاً آقاي ري‌شهري بعد از موسم حج برگشت، بنا شد آقاي جنتي بيايد به‌جاي ايشان در مدينه، به من گفت: فلاني! من دارم مي‌روم مدينه، شما هم بيا با هم برويم و من به اسهلِ وجه، منتظر هم بودم ببينم چگونه مي‌روم که اين‌جوري جور شد.
 
از ايشان پرسيدم: «آن نقطه که آدم بنشيند و آن ذکر را بگويد، چه خصوصيتي دارد؟» گفت: «حضرت زهرا«س» وقتي به هوش آمد و سراغ اميرالمؤمنين«ع» را گرفت، فضّه عرض کرد: علي را بردند. حضرت زهرا«س» آمد که با همان حالش اميرالمؤمنين«ع» را نجات بدهد. به آن نقطه که رسيد از شدت درد، ديگر از حرکت بازماند و آنجا نشست. نفسي گرفت و بعد رفت. من با تعجب گفتم: «ما روضه‌خوانيم و براي حضرت زهرا«س» زياد مطالعه کرده‌ايم. اين را من در هيچ جا نديده‌ام. شما اين را از کجا نقل مي‌کنيد؟» آرام گفت: «خودم ديدم. خودم ديدم». ديگر در آن سفر با ايشان مأنوس بوديم.
 
ايشان گفتند که در مدرسه حجتيه که آقا هم در آنجا حجره داشتند، در همان ايام به آقا گفته بودند که شما در آينده رئيس اين مملکتيد! نکنه ديگر که ايشان گفت اينکه: «آقاي خامنه‌اي گوهر پاکي است... به همين دليل مکرر خدمت حضرت تشرف داشته است، ولي نشناخته». سال بعد ايشان گفت: «طوبي للخامنه‌اي! طوبي له. وجود مبارک امام زمان ـ‌ارواحنا فداه‌ـ در عرفات با اسم ايشان را دعا مي‌کرد».
 
با توجه به قرائن صدقي که ايشان براي بازگشت ما به مدينه پيشگويي قطعي کرد و همين‌جور شد، من يقين دارم آنکه گفت حضرت زهرا«س» را خودم ديدم، گذشته را هم همين‌ جور مي‌بيند و در مورد آقا هم يقيناً درست مي‌گفت، هم دعاي امام زمان«عج» را و هم تشرفات ايشان را خدمت حضرت.
 
*جملاتي که آقا در پايان آن خطبه نمازجمعه‌شان خطاب به حضرت حجت«عج» بيان کردند، يک سِرّ عجيبي دارد که هربار که انسان مي‌شنود، آتش مي‌زند آدم را.
 
ـ خدا به حق مادرش حضرت زهرا«س» مستدامش کند. انشاءالله پرچم را خودشان بدهند به دست آقا. [با حالت تضرع] 
 



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان علمی و آدرس eg80dd.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: